سلام دوستای خوبم یه چند ماهی بود که ما نبودیم تو این مدت داستانای زیادی بود که باید براتون تعریف کنم اما نمی دونم که از کجا باید براتون شروع کنم سیستمای قدیم بلکل جاشونو با سیستمای جدید عوض کردن که به موقع میام راجع به اونا باهاتون صحبت می کنم فعلا
ترنمی تازه را بر وجودم احساس می کنم نشانی که شاید زاییده احساس قشنگی باشد احساسی که حس کردن آن نیاز به زمان دارد
و زمان چیزیست که من از دست می دهم
غروب دل گیر جدایی ...
رفتن مسافر ...
انکار تاریکی کوچه در نگاهی ساده ...
سکوت وجدان تلخ ترین سکوت است .
آری سکوت خود گویا ترین سخن است.
تقدیم به شما با عشق
آیا این تقدیر منه؟؟؟؟؟
تا روزها در جاده دلتنگی بنشینم و
افسوس دوری تو را بخورم.
درختان جاده زندگیم در حال خشک شدن هستند.
افسوس که تو دیگر در کنارم نیستی
افسوس که سرنوشت برای ما جدایی را رقم زده .
افسوس که هرچه بدوم و بدوم تو دور و دورتر می شوی
گفتی ما بدون هم خوشبخت تریم اما....
اما خوشبختی من در با تو بودن بود
افسوس که خوشی ها تمام شد
افسوس که باهم بودن ها تمام شد
اما اگر تو بدون من خوشبختی
دوری را تحمل می کنم
من و تو دو خط موازی بودیم که هرگز نقاشی پیدا نشد
تا دو سر ما را عاشقانه به هم برساند
و تا آخر این دنیا موازی خواهیم ماند.
لعنت به این دنیا
باری ..
زمان در گذر است و این ما هستیم که به خاطره ها خواهیم پیوست
خاطره ها همیشه جاودانه نخواهند ماند ..!!
مانند انسانی که در لجنزار غرور و تعصب خویش دست و پا می زند غرق خواهیم شد
سرنوشت چیزی جز وهم و توهم از پیش تعیین شده نیست ..
باری چگونه می توان با عشق و دوست داشتن کسی بازی کرد ..
آیا روزی با دوست داشتن تو بازی نخواهند کرد .......................؟؟؟؟؟!؟!؟
عبرت واژی است بس غریب و نا مانوس ....
شما نمی توانید چیزی جز سایه تان را ببینید
زیرا پشت به خورشید کرده اید!
در برابر خورشید صبحگاهی آزادید
و در آنجا که نه خورشید است و نه ماه و ستاره
نیز آزادید بلکه
هرگاه چشمهایتان را در برابر هستی ببندید
باز هم آزادید!
اما در برابر آنکه دوست می دارید برده اید
زیرا او را دوست می دارید
و در برابر آنکه شما را دوست می دارد نیز برده اید
زیرا او شما را دوست می دارد!
نظر یادتون نره ..
آلاله فرق مرگ و زندگی چیست ؟
تو وقتی از محبت بی نصیبی
کی می دونه چه دردی داره غربت
تو وقتی با عزیزاتم غریبی
نشسته ایم بر قالیچه ای به اسم جوانی...می تازیم وگرد وخاک می کنیم...زمین زیر پایمان است واثیر یک بازی شده ایم به اسم غرور...
دیواری را برای پشت سر نهادن بلند نمی بینیم سرا پا شور...
برد وباخت را می شناسیم؟؟
آشناییم با شعور؟؟
و جداییم از غم!!
یا غرق در غرور؟؟
چیزی در ماست روز وشب که آرام نداریم...
چیزی از جنس جستجو...
چیزی مثل خیال یک آرزو...
خدا کنه همیشه یه رنگ باشیمو یک دل ........
وقتی که رفتی
پشت پنجره ایستاده بودم وتو در میان رویاهای کاغذی ام قدم میزدی آرام صورتک پشت نقابت را برمیگرداندی تا شاید خنده ها یی صدایت را نبینم
هنوز بعد گذشت سالها من و اون پنجره وهمون رویاهای کاغذی منتظر لکه های وجودت هستیم......
رویاها به واقعیت می پیوندند.....؟؟؟